روزى عمر به یکى از اطرافیانش گفت : اى پسر یمان چگونه صبح نمودى ؟ 
او گفت : مى خواستى چگونه شب را به صبح برسانم ؟ به خدا قسم صبح کردم در حالیکه حق را مکروه دارم و فتنه را دوست دارم . شهادت مى دهم به چیزى که ندیده ام آنرا، نگه مى دارم غیر آفریده را و بدون وضو نماز مى خوانم و براى من در روى زمین چیزى است که براى خدا در آسمان نیست . 
پس عمر خشمگین شد و خواست که آن جوان را به شدت تنبیه کند، على علیه السلام که از جریان مطلع شده بود عمر را دیدند در حالى که عصبانى و خشمناک بود. 
عمر گفت : به پسر یمان برخوردم . او در جواب سؤالم که چگونه صبح کردى ؟ گفت : صبح کردم ، در حالیکه از حق خوشم نمى آید. 
حضرت فرمود: او راست گفته زیرا مرگ را که حق است ناخوش مى دارد. 
عمر گفت : او مى گوید فتنه را دوست دارد. 
حضرت فرمود: باز هم راست گفته زیرا او مال و فرزند را دوست دارد و خداوند مى فرماید: "انما اموالکم و اولادکم فتنه"
عمر گفت : او شهادت مى دهد به چیزى که ندیده است . 
حضرت فرمود: راست مى گوید: او شهادت به یکتایى خدا و مرگ و قیامت و بهشت و جهنم و صراط مى دهد و هیچکدام را ندیده است .
عمر گفت : او گفته که من حفظ مى کنم ، غیر آفریده را. 
حضرت فرمود: باز هم راست مى گوید زیرا او کتاب تعالى را که مخلوق نیست ، در دست دارد. 
عمر گفت : او بدون وضو نماز مى خواند. 
حضرت فرمود: او صلوات مى فرستند بر رسول خدا و صلوات بر او بدون وضو جایز است . 
عمر که عصبانى بود گفت : ابوالحسن چیز بزرگتر از همه اینها مى گوید. و آن این است که من در روى زمین چیزى دارم که خدا در آسمان ندارد.
فرمود: راست گفت : زیرا او زن و فرزند دارد و خداوند منزه از داشتن زن و فرزند، منزه است.
پس عمر گفت : نزدیک بود که پسر خطاب هلاک شود، اگر على بن ابى طالب علیه السلام نبود

منبع:
الغدیر، ج 11، ص 20